Categories: شعر

ابراهیم را دیدم آشفته

از دست نوشته های :
” در سایه ی ارتداد “
ابراهیم را دیدم
سراسیمه
آشفته
در کوه و دشت می دوید
چاقویی تیز و بررا
در دست داشت
و فریاد می کشید :
قصد جان تو را کرده ام
تو را ,
خداوندا …
از چه فرمان می دهی
که فرزند خود را
این کودک معصوم را
که هنوز ,
چند بهاری را
بر پشت سر نگذاشته است ,
در راه تو قربانی کنم !؟
قصد جان تو را کرده ام
تو را ,
خداوندا …
آیا جز خون ریزی
جز قربانی کردن ,
راه دیگری ,
برای رسیدن به تو نیست !؟
ابراهیم را دیدم
سراسیمه
آشفته
دل شکسته و اندوهگین
در صحرا و بیابان می دوید …
اکبر درویش . بهمن ماه سال 1393
akbar darvish

Share
Published by
akbar darvish

Recent Posts

سوره ای دیگر

  سوره ای دیگر   .شمس حقیقت ،در کدام سیاه چالهگرفتار شدکه دیگر فصل ها…

1 سال ago

یکنفر باید باشه

  یکنفر باید باشه   یکنفر باید باشه که حرفامو گوش بکنهآتیشی که در درون…

1 سال ago

بهار آمد

  بهار آمد   چشمانت را که باز کردی ، همه جا پر از گل…

1 سال ago

صدای تو

  صدای تو   خدا را صدا زدمصدای تو را شنیدم !!باور نمی کنی ؟گوش…

1 سال ago

شرقی غمگین

  شرقی غمگین   من آن شرقی غمگینی هستمکه هر روز عاشق می شومو هر…

1 سال ago

استفراغ

  استفراغ   ( باز سازی شعر تهوع )چون پیرمرد سیفلیس گرفته ایلنگ لنگان خودش…

1 سال ago