Categories: شعر

این فصل درد

 

این فصل درد

 

برف می آید
برف می آید
و این انجماد زمستانی ,
انگار هیچگاه به بهار نمی رسد
تا یخ بستن روزها
در اعتکاف بی پایان خود ,
هر جوانه را که می خواهد یخ را بشکافد ,
تا سر بیرون کند
به سرمای زمستان
قتل عام کند

 

راه می روم
راه می رویم
روزها را
ماه ها را
و فصل ها را
اما در چله های به بن بست نشسته ,
توقف کرده ایم
تا هجوم بهمن ها را
در سقوط خویش شاهد باشیم !

 

پیش رویم ,
کولاک زمستان ,
چشم ها را به کوری دعوت می کند
بر می گردم
به عقب نگاه می کنم
آن روز هم که فاجعه ,
دستان جغرافیا را در دست گرفت
تا تاریخ زیرورو شود ,
برف می آمد
و صدای جیک جیک گنجشکان
محو آوای خفاشان شده بود !

 

سلام ای لحظه های تقدس
که با یک فتوای دروغ
هرزگی را هلهله کردید
و من دیدم که دیگر ,
هیچگاه ,
برقی شب های تاریک مرا روشن نکرد

 

و ما ,
که منجمد شده بودیم
دستان یخ بسته ی زمان را
در دست گرفتیم
تا مشت ها را ,
بی هیچ لاله و سنبلی
به تجربه ی خاک ها و گورها بسپاریم

 

من خواب دیده بودم
ما خواب دیده بودیم
خورشید را
که پیراهنش را با رگه های خون
نقاشی کرده بود
اما هیچگاه نپرسیدیم
آیا گل های نابالغ لاله ,
بر این نقاشی ها خواهند روئید !؟

 

افسوس
دیر بالغ شدم
دیرتر از پدر
دیرتر از مادر
و کوچه های بن بست
جاده های باز ما شدند !

 

و صداهای انفجار را ,
بر گوش آدم برفی ها ترانه کردیم
تا شاید بهار را
در رویت زمستان به نماز به ایستیم

 

دریغا
آواز قدیمی ” آمد نوبهار ” را
که صدای ” دلکش ” دلکش ترش کرده بود ,
زیر لب می خواندیم
و سلانه سلانه در برف فرو می شدیم

 

آن ها ,
که پرنده می شدند
تا در آسمان پرواز کنند
آیا می توانستند روی شاخه ای بنشینند
یا شلیک یک شکارچی ,
خاک و خون را به اوج های شان ودیعه می داد !؟

 

می رفتم
می رفتیم
اما به کجا ؟
نمی دانستیم !
با این پاهایی که به زمین چسبیده بود
که حتی تکان های محکم یک زمین لرزه
یا حتی دستی بر شانه ,
نمی توانست ما را به خود آورد

 

و این درد بود
که ما سرهای مان را می بریدیم
و در آتش می انداختیم
تا دستان یخ زده ی زمستان را گرم کنیم
اما نمی دانستیم
که بی سر داخل گودالی فرو می رفتیم
که بهار را از ما می دزدید

 

برف می آید
برف می آید
هنوز هم زمین
در زیر پاهای مان ,
به آن چنان خوابی فرو رفته است
که من گاهی می اندیشم
این خواب زمستانی ,
آخرین خواب زمین خواهد بود
و دیگر زمین هیچگاه بیدار نخواهد شد !

 

رگ هایم را می زنم
چشمانم را از حدقه در می آورم
قلبم را بیرون می کشم
تا درون آتشی قرار دهم
که در درونم زبانه می کشد
شاید ,
شاید , …
این فصل درد ,
از فصل های سرد گذر کند
و بهار را از پشت شمشادها خبر کند …

 

اکبر درویش . 20 بهمن ماه سال 1394

اگر تمایل دارید و شعرهای مرا دنبال می کنید می توانید مرا در اینستاگرام و توییتر و یوتیوب و بلاگر و لینک این  و پین ترست و فیسبوک دنبال کنید . و می توانید نظرات و انتقادات خود را در زیر با ما در میان بگذارید . با سپاس بسیار از دوستان همراه و همدرد 

akbar darvish

Recent Posts

سوره ای دیگر

  سوره ای دیگر   .شمس حقیقت ،در کدام سیاه چالهگرفتار شدکه دیگر فصل ها…

1 سال ago

یکنفر باید باشه

  یکنفر باید باشه   یکنفر باید باشه که حرفامو گوش بکنهآتیشی که در درون…

1 سال ago

بهار آمد

  بهار آمد   چشمانت را که باز کردی ، همه جا پر از گل…

1 سال ago

صدای تو

  صدای تو   خدا را صدا زدمصدای تو را شنیدم !!باور نمی کنی ؟گوش…

1 سال ago

شرقی غمگین

  شرقی غمگین   من آن شرقی غمگینی هستمکه هر روز عاشق می شومو هر…

1 سال ago

استفراغ

  استفراغ   ( باز سازی شعر تهوع )چون پیرمرد سیفلیس گرفته ایلنگ لنگان خودش…

1 سال ago