ای مطرب پیر ,
ای خسته ی روزگار
امشب ,
در این سکوت قیرگون زندگی ,
فریاد بزن
آواز بخوان
– عشق را بهانه کن
آنگاه دلت را ,
در شور عشق این غریب
این خسته ی صلیب
با آواز خود دیوانه کن
ای مطرب پیر ,
کنون با تمام هستی ات بخوان
و مرا ,
که دیگر به درد آمده ام ,
که دیگر دست و پاهای آخر را می زنم ,
که راه نجات را بسته می بینم
که دل خود را خسته می بینم
تو با این دنیای خاکی بیگانه کن
ای مطرب پیر ,
امشب ,
– مرگ مرا ترانه کن
کنون که دیگر کاری از من ساخته نیست
کنون که دیگر بی هوده عمر را طی می کنم
اما ,
داستان مرا ,
که داستان جنگ و ستیز است ,
تو جاودانه کن .
تهران 23/7/1370