برگرد و صدایم کن دیری ست به تو محتاجمبی تو من خزانی گنگ فصل زرد تاراجمبرگرد و کنارم باش در این فصل بی برگیمحتاج توام ای عشق در این سفر سنگی
این خسته ی تنها را تو غرق کرم کردیدر من منی برپا شد تو من را علم کردی
اکبر درویش . خرداد سال 1388
سوره ای دیگر .شمس حقیقت ،در کدام سیاه چالهگرفتار شدکه دیگر فصل ها…
یکنفر باید باشه یکنفر باید باشه که حرفامو گوش بکنهآتیشی که در درون…
بهار آمد چشمانت را که باز کردی ، همه جا پر از گل…
صدای تو خدا را صدا زدمصدای تو را شنیدم !!باور نمی کنی ؟گوش…
شرقی غمگین من آن شرقی غمگینی هستمکه هر روز عاشق می شومو هر…
استفراغ ( باز سازی شعر تهوع )چون پیرمرد سیفلیس گرفته ایلنگ لنگان خودش…