بی ستاره گی را
سال هاست که تجربه کرده ام
آن گاه که یک ستاره بر خاک افتاد
و قلب من ,
که همه بازی کودکانه بود
ناباورانه دزد شد
و از ترس و هراس پلیس
بازی دزد و پلیس را رها کرد
و پنهان شد
و ناگهان خود را
در برهوتی یافت که تنهایی اش را
به دروغ ها و کینه ها بزک کرده بود
شاید آن روز ,
که مادر از درد به خود می پیچید
همه چیز دروغ بود
و پیامبران پابرهنه
به لباس دلقکان آمده بودند
و در کوچه ها داد می زدند :
” خدا مرده است
خدا مرده است
خدا از صحنه ی روزگار
غایب شده است “
و رنج بود
و درد بود
و طفل یتیمی به رویاهای همه برباد رفته اش می اندیشید
و بادبادک ها بود
که از نخ ها جدا می شد
و درهای یتیم خانه ها گشوده می شد
و توپ ها بود که شلیک می شد
و توپ ها بود که پاره می شد
و نمی شد حتی سنگ برداشت
تا به خورشید زد
و خواب بود
خدا خواب بود
خورشید خواب بود
و زندگی ,
بی شرمانه بر روی یک گاری دستی
در سرازیری افتاده بود
نمی دانم
دیگر دیر گاهی است که نمی خواهم بدانم
اکنون اقرار می کنم
که بی ستاره گی را
باور کرده ام
دفتر را ورق نزن
باقی آن را ننوشتم
تا شاید بسته شود
دفتری که بیهوده گشوده شد . ..
اکبر درویش . فروردین 1355
از شعرهای بیست و یکسالگی