2
شماره ای را ,
که بر سینه ام آویخته بودند ,
از من گرفتند .
اکنون ,
بی شماره ام
اما تمام شماره های بر سینه آویخته ,
اکنون در من ,
به صدا در می آیند .
3
چون نمی خواستند بار ببرند ,
خر نشدند
گاو شدند
و شیر و گوشت خود را ,
به جهان ,
هدیه دادند
اما آدم ,
که می خواهد انسان شود ,
چه باید کند !؟
4
اکنون ,
که هیچ بذرذی نکاشته ایم
چگونه باران را صدا می زنیم
و انتظار سبز شدن ,
همه ی هستی ی ما شده است !؟
( ما بذری نکاشته ایم
اما انتظار داریم باران ببارد و سبز شود )
5
وقتی ,
همه چیز ,
مسخ می شود
ای آزادی ,
تو ما را ,
یار باش .
6
اکنون دیگر نمی گویم :
_ مرگ بر …
اکنون ,
با همه ی هستی ,
فریاد می زنم :
_ زنده باد زندگی .
7
ما ,
زنده ایم
چون
زندگی می کنیم !!؟
8
بیچاره مردمی ,
که جهل خویش را ,
آگاهی می پندارند !!
9
ای همصدای من ,
تنها آن گاه
می توانی فریاد بزنی ,
که سکوت را ,
درک کرده باشی
که سکوت را ,
سال های سال ,
تجربه کرده باشی .
10
آزادی ,
ای قبله ی من
اکنون تو را ,
با صدای رسا ,
ترانه می کنم .
11
می خواهم چون عقاب باشم
افسوس
افسوس
که زندگی ,
می خواهد مرا
همنشین زاغان
هم پرواز کلاغان …
12
آه ,
ای خورشید
ای خورشید
ما مانده ایم و , …
این روزهای سرد و کور …
13
ما چه بی راهه هایی را رفتیم
تا به راه برسیم
و باز ,
در بی راهه افتادیم !!
14
به روز گوسفندان بی پناه ,
فریاد …
وقتی ,
چوپان و گرگ و سگ گله ,
دست یکدلی ,
به هم می دهند !!
15
اکنون آماده ام
تا کینه هایم را ,
در راه رویاهایم ,
قربانی کنم
این دست های من
به سوی تان
کیست که دست هایش را ,
در دست های من بگذارد ؟
16
اکنون که زمستانی به وسعت همه ی فصل ها ,
هجوم آورده است ,
آیا باز ,
از پشت شب سیاه ,
صبح روشن ,
ما را به ضیافت نور خواهد برد !؟؟
17
در این سال ها ,
چه گذشت ؟؟
سکوت , …
نگفتن , ….
ننوشتن , ….
سکوت من که سرشار از صدا بود
من با نگفتن ,
زیباترین شعر ها را سرودم
وبا ننوشتن ,
شگفت انگیز ترین قصه ها را نوشتم
تو را نمی دانم !!؟؟”
اکبر درویش . شعرهای کوتاه سال 1391