Categories: شعر

حکایت ما

حکایت ما ,
حکایت آن مردمی ست
که سالیان ها سال
خون دل خوردند
عرق ریختند
رنج بردند
کار کردند
تا از پنبه ها ,
ریسمان محکمی بسازند
تا خود را ,
از حصاری که در آن گرفتار بودند ,
بیرون کشند
اما ,
دریغا ,
که این ریسمان ,
به دست و پای خودشان گره خورد
و بر زمین شان زد
و راه گریز را ,
دشوارتر نمود
اکنون ,
خسته و دل تنگ
از پا افتاده و مغموم ,
به این می اندیشند
که چگونه باید ,
این ریسمان را ,
که بر دست و پای شان گره خورده است ,
دوباره از نو ,
بشکافند
تا پنبه شود
تا از این ریسمان ,
خلاصی یابند
حکایت ما ,
حکایت غریبی ست !!!

اکبر درویش . اردی بهشت سال 1388


akbar darvish

Share
Published by
akbar darvish

Recent Posts

سوره ای دیگر

  سوره ای دیگر   .شمس حقیقت ،در کدام سیاه چالهگرفتار شدکه دیگر فصل ها…

1 سال ago

یکنفر باید باشه

  یکنفر باید باشه   یکنفر باید باشه که حرفامو گوش بکنهآتیشی که در درون…

1 سال ago

بهار آمد

  بهار آمد   چشمانت را که باز کردی ، همه جا پر از گل…

1 سال ago

صدای تو

  صدای تو   خدا را صدا زدمصدای تو را شنیدم !!باور نمی کنی ؟گوش…

1 سال ago

شرقی غمگین

  شرقی غمگین   من آن شرقی غمگینی هستمکه هر روز عاشق می شومو هر…

1 سال ago

استفراغ

  استفراغ   ( باز سازی شعر تهوع )چون پیرمرد سیفلیس گرفته ایلنگ لنگان خودش…

1 سال ago