حکایت ما , حکایت آن مردمی ست که سالیان ها سال خون دل خوردند عرق ریختند رنج بردند کار کردند تا از پنبه ها , ریسمان محکمی بسازند تا خود را , از حصاری که در آن گرفتار بودند , بیرون کشند اما , دریغا , که این ریسمان , به دست و پای خودشان گره خورد و بر زمین شان زد و راه گریز را , دشوارتر نمود اکنون , خسته و دل تنگ از پا افتاده و مغموم , به این می اندیشند که چگونه باید , این ریسمان را , که بر دست و پای شان گره خورده است , دوباره از نو , بشکافند تا پنبه شود تا از این ریسمان , خلاصی یابند حکایت ما , حکایت غریبی ست !!!