دردهای انسانی

دردهای انسانی
************
من ,
نه مرد مردستان هستم
و نه می توانم
این چنین بودن را
تحمل کنم !

دریغا ,
از پای افتاده ام …

و هر دست که دست مرا گرفت ,
خنجر را از پشت فرود آورد
و هر قبله ای که
به سوی آن نماز خواندم
سیاه شد …

دیگر هیچ قصه ای نمی تواند مرا به خواب خوش فرو برد
اکنون که شب ها از سحر خالی شده اند..

اما نمی توانم
این چنین بودن را ,
تحمل کنم …

اکبر درویش

akbar darvish

Share
Published by
akbar darvish

Recent Posts

سوره ای دیگر

  سوره ای دیگر   .شمس حقیقت ،در کدام سیاه چالهگرفتار شدکه دیگر فصل ها…

1 سال ago

یکنفر باید باشه

  یکنفر باید باشه   یکنفر باید باشه که حرفامو گوش بکنهآتیشی که در درون…

1 سال ago

بهار آمد

  بهار آمد   چشمانت را که باز کردی ، همه جا پر از گل…

1 سال ago

صدای تو

  صدای تو   خدا را صدا زدمصدای تو را شنیدم !!باور نمی کنی ؟گوش…

1 سال ago

شرقی غمگین

  شرقی غمگین   من آن شرقی غمگینی هستمکه هر روز عاشق می شومو هر…

1 سال ago

استفراغ

  استفراغ   ( باز سازی شعر تهوع )چون پیرمرد سیفلیس گرفته ایلنگ لنگان خودش…

1 سال ago