دریغا ,
از پای افتاده ام …
و هر دست که دست مرا گرفت ,
خنجر را از پشت فرود آورد
و هر قبله ای که
به سوی آن نماز خواندم
سیاه شد …
دیگر هیچ قصه ای نمی تواند مرا به خواب خوش فرو برد
اکنون که شب ها از سحر خالی شده اند..
اما نمی توانم
این چنین بودن را ,
تحمل کنم …
اکبر درویش