در حریق بودن در افول و سوختنناگهان پرسیدم لحظه ای من از منکه مرا آیا هیچ همدلی دیگر نیستدل من می بازد باختنش بهر کیست !؟از چه من افتادم توی دام بن بست
زندگیم از دست رفت تاروپودم بشکست
من مگر جز خواستن جرم دیگر داشتم
من که هست خود را حرم راه بگذاشتم ! پس چرا هیچکس نیست همدل و هم مامن
تا که قلب ساده م شود او را مسکن
تا که همفریاد شیم در طریق بودن
من شوم “ما” ی او او شود “ما” ی من !؟
اکبر درویش . سال 1365 . تهران