وقت شستن یه واژه آب کشیدن ترانهخشک شدن رو بند احساس تو هوای عاشقانهواسه ی ساختن یک شعر که بشه همیشه جار زدتوی بیت آخر اون باز تو رو هوار هوار زدشعری که دروغ نباشه ساده و صمیمی باشهخالی از کینه و نیرنگ قصه ای حقیقی باشهدستاتو بذار تو دستام تا که واژه کم نیارم
جای هر واژه ی مسموم نبض دستاتو بذارم
در کنار من بمون تو اگه واژه ها حریقند
اگه تو این شهر خالی گم می شند خیلی غریبند
اگه آدما واسه عشق صد هزار تا اما دارن
اگه واژه ها غریبند واسه گفتن تو و من
اگه دل ها دیگه سرده توی دستاس گل خنجر
همه ماسک رو صورتاشون همه پنهان پشت سنگر
میون راست و دروغا دیگه هیچ فاصله ای نیست
توی جاده ی صداقت همره و قافله ای نیست
ای صمیمیت دستات رمز ناخونده ی امید
ای دلت مثله شقایق رو به سمت و سوی خورشید
در کنار من بمون تو حتی چون خط موازی
چون که تو چشات می خونم تو شب ترانه بازی
می تونیم با هم بمونیم دستای همو بگیریم
همسفرشیم تا خود عشق تا کنار هم بمیریم چند وقتی بود دلم برای گفتن یک شعر عاشقانه لک زده بود و امروز هم که یکباره نیاز گفتن به سراغم آمد و نشستم تا عاشقانه بگویم عاشقانه ام این از آب در آمد . شعری عاشقانه در روزگاری که آدم ها برای عشق هم هزاران اما دارند .
اکبر درویش . 24 فروردین سال 1392