همه رویاها دود میشند همه زهر اجل بودن
تمام آن چه می کاریم به دست باد چه نابودن
روزامون شعر بیزاری شبامون همه تکراری
بگیر ای دل بخواب جونم امان از دست بیداری
دلم خوش نیست دلم خوش نیست نفس در سینه بند آمد
از این جدایی بی مرز دلم آخر به درد آمد
هنوزم چشم به راه هستم نگاهم مونده است بر در
من و رویای بی فرجام هنوز می خوانمت برگرد
نمی دونم که چی می شه من و پایان این قصه
من و این بازی تقدیر تو این قصه ی پر غصه
دلم خوش نیست دلم خوش نیست نفس در سینه بند آمد
از این جدایی بی مرز دلم آخر به درد آمد
اکبر درویش . شهریور ماه سال 1390