آرزوهام رفته به گور تو این روزای سرد و کور
زندگی زندون منه یه سلول خالی ز نور
هر چی که کاشته ام ببین به دست باد سپرده ام
درهای بسته می بینم تو جاده های بی عبور
بد جوری دلتنگم
با خودم می جنگم
بدجوری دلتنگ از
دنیای بی رنگم
چه امیدهایی که داشتم من به این روزهای خالی
گر گرفتند آرزوهام توی این شهر پوشالی
حالا دیگه برای من همه چیز شده یه کابوس
که رها شدن ز چنگش شده رویای محالی
بد جوری دلتنگم
با خودم می جنگم
بدجوری دلتنگ از
این روزای سنگم
اکبر درویش . آبان سال 1384