خدا , بر لب آب نشسته بود و می می نوشید آهنگی نواخت من زاده شدم آوازی سر داد تو جان گرفتی به رقص برخاست من و تو در آغوش هم شدیم به شوق آمد و خنده ای سر داد و فرزندان مان , به جهان بودن , گام نهادند …
گذشت گذشت و مستی پرید خماری آمد خدا پشیمان من خسته تو دلتنگ و فرزندان مان , به روی هم , شمشیر کشیدند ظلم آغاز شد ستم پا گرفت و جز کینه و نفرت و جنگ و خونریزی , هیچ نماند …