مطربا نی بگرفت و ساقیا جامم داد
جام سرمستی به دستم زندگی کامم داد
وه عجب بود و عجیب بود به تو من دل بستم
از همه بود و نبودم جز تو من بگسستم
گله از دست زمانه دیگه من کم کردم
وقتی با این همه خواستن به تو سر خم کردم
تو شدی اسوه ی باور همه ی احساسم
من که هیچ بودم و اکنون با تو چون الماسم
روز دیدار نگاهت دل من بی تاب شد
آسمان خانه ی خورشید در شب مهتاب شد
دل دلباخته ی خود را به تو پیوند دادم
روز دیدار نگاهت شد شب میلادم
اکبر درویش . سال 1391 . تهران