سرکش...طاغی ...اما ,زیباخواستنیدوست داشتنی ...هیچ کسی نمی توانست تو را رام کنداما من ,چه عبثچه بی هوده ,فکر می کردم…
این خسته ی زخمی ی تنها را ,امشب ,امنیت کدام آغوشی ,پناه خواهد شد !؟یوخلای بی صلیبی هستم که انفجارهای زمین…
آه ای شانزده سالگی ,ای فصل گمشده ی من ,که هر چه بر سر من آمد ,از همان زمان آغاز…
نانم را می دهمآبم را می دهمجانم را می دهماما ,ایمانم را ,هرگز .....ای آزادی ,معتکف خانه ی توامستایش کننده…
روز دیدار نگاهت روی ابر رقصیدمتا سحر نعره زنان هو کشان چرخیدمبال پرواز گرفتم نغمه ها سر دادمروز دیدار نگاهت…
ترس ,برادر مرگ است ...اکنون ,می ترسم ,تو را ,صدا کنم ..!!..........اکنون می ترسم ...تو ... را ... صدا ...کنم…