دیگر
نه دست خدا
می گیردم دست
نه بر روی زمین
پلی برای عبور هست !
همه جا سیاهی
همه جا گرداب
همه جا مرداب
و دست های نامهربان ناتوانی
و لبخندهای موذیانه ی یاس
و آواز بی پایان دوره گرد شکست
قصه را از نو بنویسید
یکی نبود
و یکی نبود
حتی خدا هم نبود
تنها یک مغاک دهشتناک
دهان گشادش را گشوده بود
تا ببلعد
پایان یک آغاز را
و سراب بود
سراب …
سراب …
راست است
قصه ی ما به سر رسید
اما کلاغ قصه ی ما
هیچ گاه
به خانه اش نرسید !!
اکبر درویش . 28 دی ماه سال 1393