ترانه

قصه ی هستی من

 

قصه ی هستی من

 

دفتر هستی خود باز کردم

سرزمینی خشک و ویران دیدم

نه ز آفتاب و گیاه حرفی بود

نه که میوه ای ز شاخه چیدم

شوره زاریکه انتها نداشت

سرزمینی بود مسیحا را نداشت

دیر متروکی به جای کعبه اش

یوسفی بود که زلیخا را نداشت

توی هر مناره اش فریاد عشق

اما تنها بود و همپا را نداشت

ناشناخته و غریب و بی نذیر

عابدی بود که مولا را نداشتت

 

 

خسته بود و خسته بود

خسته و شکسته بود

چه عبث عمری رو که

انتظار نشسته بود

 

قصه ی هستی من آوار بود

که فرود آمده بود بر سر من

برگ بازنده ای بود توی دستام

آتشی بود رو خاکستر من

گفتنی بود گفتگو کن را نداشت

گمشده ای جستجو کن را نداشت

شعری بود ناب و و شگفت و بی نظیر

شاعرش را آرزو کن را نداشت

توی هر لحظه ی قلبش شور عشق

این فقیر پاپتی ” ما : را نداشت

عابد درگه عشق و عاشقی

حجره اش نور اهورا را نداشت

 

خسته ام و خسته ام

خسته و شکسته ام

چه عبث عمری رو که

انتظار نشسته ام

 

اکبر درویش . سال 1364

 

اگر تمایل دارید و شعرهای مرا دنبال می کنید می توانید مرا در اینستاگرام و توییتر و یوتیوب و بلاگر و لینک این  و پین ترست و فیسبوک دنبال کنید . و می توانید نظرات و انتقادات خود را در زیر با ما در میان بگذارید . با سپاس بسیار از دوستان همراه و همدرد

 

این قصه ی هستی من بود …. شعری از سال های دور … 

akbar darvish

Recent Posts

سوره ای دیگر

  سوره ای دیگر   .شمس حقیقت ،در کدام سیاه چالهگرفتار شدکه دیگر فصل ها…

1 سال ago

یکنفر باید باشه

  یکنفر باید باشه   یکنفر باید باشه که حرفامو گوش بکنهآتیشی که در درون…

1 سال ago

بهار آمد

  بهار آمد   چشمانت را که باز کردی ، همه جا پر از گل…

1 سال ago

صدای تو

  صدای تو   خدا را صدا زدمصدای تو را شنیدم !!باور نمی کنی ؟گوش…

1 سال ago

شرقی غمگین

  شرقی غمگین   من آن شرقی غمگینی هستمکه هر روز عاشق می شومو هر…

1 سال ago

استفراغ

  استفراغ   ( باز سازی شعر تهوع )چون پیرمرد سیفلیس گرفته ایلنگ لنگان خودش…

1 سال ago