من از کجا می آیم که اینجنین خسته و نا امیدم انگار مادرم گریسته بود آن شب آن شب که من به درد رسیدم انگار خدا از صحنه ی زندگی غایب بود آن روز آن روز که من به دنیا امدم انگار عشق را به مسلخ درد می بردند وقتی من اولین احساس ها را تجربه کردم خدای را . . . انگار خدا نبود من بودم و . . . برهوتی بی نام و نشان