مگر چه خواسته ام !؟
دل ،
در گرو کدام رویاست
شب و روز خواب ندارد
بی تاب است
غمگین است
و در انتظار… ؟
من ،
دست هایم را بسته می بینم
انگار بر پاهایم ،
پابندی ست
و قفلی،
به بزرگی بودن
بر لب هایم سنگینی می کند
مگر چه خواسته ام
جز دوست داشتن
جز همصدا بودن
که میله های سلول ،
روزگار من شده است !؟
آه ،
ای دریا
کاش پرنده ای بودم
که بر فراز تو آزادانه پرواز می کردم
کاش ماهی کوچکی بودم
که می توانستم از برکه ها گذشته
رودها را پشت سر گذاشته
تا تو را زیارت کنم
کاش هر روز هر صبح ،
به خورشید سلام می گفتم
و با شب خوش به ماه ،
به خواب می رفتم
و زندگی ،
دری را به روی من می گشود
که می توانستم هر صبح ،
با هزاران رهگذر دیگر ،
به خوشبختی سلام کنم
افسوس
بندهای اسارت ،
روزگار سیاهی را ،
برای ما رقم زده است !
اکبر درویش . شهریور ماه سال ۱۳۹۹
اگر تمایل دارید و شعرهای مرا دنبال می کنید می توانید مرا در اینستاگرام و توییتر و یوتیوب و بلاگر و لینک این و پین ترست و فیسبوک دنبال کنید . و می توانید نظرات و انتقادات خود را در زیر با ما در میان بگذارید . با سپاس