میوه ی ممنوعه ی من حس دستام با تو گل کرد
توی آغوش و تن تو دیگه پژمرد روزای سرد
گرمی دستای تو شد مرهم غربت بودن
همه حسرت های هستی شسته شد از رو تن من
حس من به من می گه که سخت در آغوشت بگیرم
من باید باید و باید توی آغوشت بمیرم
حس بودن تو با من خود ریزش تگرگ شد
آخر این قصه ی تلخ اول قصه ی مرگ شد .
اکبر درویش . آخر خرداد ماه سال 1392