2
گریزی ,
نه !!
گریزگاهی …
پناهی ,
نه !!
پناهگاهی …
می جویم
جای امنی
که دغدغه هایم
در آن ,
لحظه ای از من دور شوند
تا بگشایم
چشم خویش را
به آن چه مرا ارضا می کند .
3
آی …
آی …
آی …
افسوس که نمی دانید
چه اندوه غریبانه ای ,
قلبم را چنگ می اندازد
و چه دردی ,
مرا به شیون واداشته است
بر سر سفره های تان
شاد و خوشحال نشسته اید
و برای هم تعریف می کنید
جوک هایی را که ,
خنده های تان را به آسمان می برد
و باز به فکر فردا ,
که چگونه خودتان را
و دیگران را ,
دور بزنید .
4
برادر
همدرد ,
دستانت را ,
به دست من بده
چه اگر ما ,
دست های هم را بگیریم ,
استوارتر خواهیم بود
باور کنیم
بودن ما ,
به یکی بودن ماست .
اکبر درویش . از شعرهای خاکستری سال 1389