عزیز چشمات چقدر شیطونی داره
منو تو دام خود زندونی داره
پدر سوخته آخه حالیش نمی شه
هزار تا کشته و قربونی داره
پدر سوخته نگاهت خیلی رنده
اگر چه خوشگل و ناز و لونده
تا میام تو چشات جایی بگیرم
در چشماتو مژگونت می بنده
چشات آتیش زده بر تار و پودم
به بین بدجوری سوزونده وجودم
طبیبا مرهمی بر درد من کو
گرفته گر همه بود و نبودم
چشات صیاده من آهوی دامم
دو تا چشمات منو کرده چه رامم
خودم صید توام خواهی نخواهی
اگر باور کنی دنیاس به کامم
توی چشمات مگر نیزه و سنگه
که دائم با نگاه من به جنگه
خودم کشته ی چشماتم عزیزم
رها کن تیر خود نیزه ت قشنگه
اکبر درویش . پاییز سال 1392