Categories: شعر

کسوف

چه امیدها ,
بستم
با شوق
با عشق …
چه امیدها ,
بستیم
از دل
از جان …

افسوس
که به راه سراب ,
خسته و بی تاب ,
پا گذاشتیم
و ویران شد
تمام رویاهایی ,
که سال های سال ,
با امید و آرزو ,
در ذهن خود کاشتیم
و مومنانه ,
به انتظار آن ,
بی دریغ نشستیم .

تو را دیدم
تو را دیدم
من و ما ,
پله های نردبانی بودیم
که آسان ,
از ما گذشتی
ما ,
قربانی بودن را ,
زندگی کردیم
تا تو ,
بر سکوی فتح ,
شلاق را بگردانی
و بر موج برانی .

اکنون ,
خوب می تازی
خوب می رانی
ای سوار اسب چوبی
و ما ,
دریغ های مان را
آرزوهای مان را ,
دوره می کنیم

اما آیا ,
این کسوف ,
پایانی نخواهد داشت
و خورشید ,
همیشه از نظرها ,
پنهان خواهد ماند !؟؟

اکبر درویش . اردی بهشت سال 1392

akbar darvish

Share
Published by
akbar darvish

Recent Posts

سوره ای دیگر

  سوره ای دیگر   .شمس حقیقت ،در کدام سیاه چالهگرفتار شدکه دیگر فصل ها…

1 سال ago

یکنفر باید باشه

  یکنفر باید باشه   یکنفر باید باشه که حرفامو گوش بکنهآتیشی که در درون…

1 سال ago

بهار آمد

  بهار آمد   چشمانت را که باز کردی ، همه جا پر از گل…

1 سال ago

صدای تو

  صدای تو   خدا را صدا زدمصدای تو را شنیدم !!باور نمی کنی ؟گوش…

1 سال ago

شرقی غمگین

  شرقی غمگین   من آن شرقی غمگینی هستمکه هر روز عاشق می شومو هر…

1 سال ago

استفراغ

  استفراغ   ( باز سازی شعر تهوع )چون پیرمرد سیفلیس گرفته ایلنگ لنگان خودش…

1 سال ago