گفتمت
قلب من ,
خانه ی خداست
هر کس مرا دوست بدارد ,
خدا او را دوست خواهد داشت
عشق ,
در قلب من جوانه می زند
و زندگی
در نگاه من ,
دستی ست که می گیرد
قلبی ست که دوست می دارد
و تو باور نکردی
تو اسیر تزویری بودی
که لباس عشق به تن کرده بود
و دروغ ,
آن چنان به چشمانت زیبا می آمد
که نمی توانستی
حقیقت را نگاه کنی
آن چنان که جغدان ,
از دیدن خورشید وحشت دارند
گفتمت
افسوس
صد افسوس
آن چنان قلبت زنگار بسته بود
که دیگر هیچ خورشیدی نمی توانست
بر آن بتابد
اکبر درویش . اسفند سال 1393