( شعر اول از مجموعه شعر واره ای برای روشنک ) :روشنکروشنکتاریک استخورشید اسیر ابرهاستاما روشنی می آیدیک روز ...…
گره از کار خلایق مگشایی , ؟همچو باری بر دوش خلایق مشوگر تو را نیست سر شوریده باختنپای بگیر از…
در آغاز , "کلمه" بود (1)کلمه , در گفتن بود (2)کلمه , خود نبض گفتن بود (3)کلمه , برای شنودن…
در را به روی من بسته ایو خود گوشه ای نشسته ایو آب را نماشا ,که من را می بردبا…
پدرم ,نطفه ی طاعون را کاشتمادرم ,اسم مرا ,طاعون گذاشتسر نوشت ,نقش مرا ,در تب طاعون کاشت .طاعون آمد...( رنج…
فراموش کرده ام که تو نیستیتو هیچگاه نبوده ایو من با رویای تو زندگی می کرده ام...دریا را...دریا را ,آن…
آه ای روزهای طاعونی ,یادتان بخیرکه بعد از طاعون ,بیماری ی مرموزی بر جهان ما حاکم شدکه اگر طاعون با…
به من اعنماد کن تو را خوانده ام به من اعتماد کن به بین مانده امکنار توام از ازل تا هنوزابد…