در جستجوی وحدت انسانی می گشت بی آن که خسته شود جستجو می کرد در تاریکی با چراغی…
انگشت نما به بین مولای رومی شده ام رخت از تن به در آورده ام لباس سماع بر…
بی واژه ام بی واژه ام واژه هایم را ، آب برده است و مردمانم را ، خواب…
تازیانه شعر من ، تحمل نمی کند حتی مرا تازیانه است شلاق است که هر دم زخمی ام…
قند چشمات خبر داری دلوم در بند چشماته همیشه تشنه ی لبخند چشماته فشارم افته پائین ای خدایا…
که حالت خوب نیست تو هم مانند من ، به روی خودت نیاور بگذار فراموش کنی روزهای بد…
اینگونه می توانی دوستت می دارم آن چنان شگفت آن چنان عظیم آن چنان عمیق آن چنان زیبا…
برقص برقص برقص با من برقص تا روزگار نو تا صبح روشنی تا آغاز بهار گل روئیدن باغ…
واجب شده است واجب شده است جدا کردن سر از تن عاشق من ! من مرتد شده ام…
مرغ طوفان صدایش ، بلند و رسا بود گوش نواز آسمانی صدای مرِغ طوفان را می گویم که…