مرا رخصت چشم تو کافیه مرا رخصت چشم تو کافیه که بر هم بریزم زمین و زمان زبر…
من کجا ایستاده بودم من کجا ایستاده بودم که باد ، پرپرم کرد !؟ من به زیر خاک…
با جسم و روحی زخمی جسم مرا ، با تمام درد هایش با تمام زخم هایش یادگار مانده…
آه ای سیزده سالگی آه ، ای سیزده سالگی مگر نحس بودی که مرا از پرورشگاه بیرون انداختند…
کاشی در کنار کاش های دیگر کاش نه زمان بود و نه مکان این دو ، مفهوم خود…
در جستجوی وحدت انسانی می گشت بی آن که خسته شود جستجو می کرد در تاریکی با چراغی…