من ,دلم می خواهدآن چنان که باید ,زندگی را کشف کنم _ زندگی کردن را _من ,دلم می خواهدروزگاری ,فارغ از این باور ,که دگر راه
ننویسندگی :روشن شدگی را ستایش می کنم .. همرنج “بودا” بودن و چون او به روشن شدگی رسیدن .. به آزادی… به بی آرزوئی ..در
در دنیایی حصار در حصار ,.اکنون مرا به بند کشیده اند …در زندان خود اسیردر زندان تو اسیردر زندان زندگی اسیر …آیا روزی فرا خواهد
درد را بکشننویس …!!و کشیده شدمتا نا کجا آبادیکه نشانی از هیچ آبادی نداشتبرهوت…برهوت… آیا جز سراببرای یک مسافر تشنهچیز دیگری بوده اید !؟ اکنون
شهسوار اقبال من ,افسوسآن زمان که باید می آمدی ,خواب ماندی !این گونه بودکه طلسم ناتوانیبر دست و پای من تنیده شد و چقدر انتظارت
“بر خاستم تا سخنی بگویممیخواستم بگویم :_ ما همه قربانیان لحظه ای هستیمکه تاریخاز تبرئه ی آن عاجز استاما گفتند :_ لطفا بنشینیدشما برای گفتن
“آهای رفیق عیسای ناصری ، آیا دست هایی که در حق تو خیانت کردند ,وقتی شسته شدند ,پاک شدند؟هرروز هزاران هزار دست خود را هزاران هزار بار
خودم را کشف می کنماین جزیره ی ناشناخته راهویت خواهم بخشیداکنون که بی نامی و بی نانی راحکمت زندگی خود ساخته ام !!
“دست هایم را نگیربه یاری من نیاحتی مرا نبیندر گوشه ای از حافظه ات می نشینمآرامآرام …فقط بگذار بمانم …” اکبر درویش . پاییز سال