در من ,عصیان به پا کرده ایو قلبم را هی می کنیتا برآشوبمتا دوباره به شعف آیمو قلبم به لرزه درآیداما ,من که اکنون سال
سیب ,ممنوع …من ,ممنوع …تو , ممنوع …عشق ,ممنوع …..و دوست داشتن ,آن شهامت را به ما بخشیدتا به تمام ممنوع های جهان ,” نه ”
آغوشم هم اندازه ی توستساکن خانه ی آغوش من شوتا این دنیای بی در و پیکربه اندازه ی من و تو شود ..دور از کینه هادور
ما را ” بیان ” کنپیامی به روزنامه ” بیان “که نیامده خیلی زود رفتدر ” بیان ” تو ,عشق نغمه ی مستانه سر داده
” بهار ” …..در آستانه ی انتشار روزنامه بهار که بهار نیامده زمستان شد .حتی اگر این زمستان ,هزار ساله باشدحتی اگر عمر نوح داشته باشد
امروز دوست داشتم به بهانه ی روز میلاد خسرو گلسرخی چیزی بنویسم . چند شعر از زمان های خیلی دور که بیاد او نوشته بودم
من آزادممن در وسعت این قفس ,که مرا به اسارت گرفته است ,آزادممن هیچگاه چون اکنونآزاد نبوده اممن آزادمکه خود را چنان بر میله های
خواب های نادیدنی را ,اگر تو باشیمی توان دیدمی توان تعبیر کردو عشق را ,می توان میهمان شدمی توان این قصه ی ناگفته را ,تفسیر
شعرمنشعرمنشعرمن …ای از تو من سبز اکنون ,در بستر تودر کنار تودر آغوش توعریان عریان می خوابمتا با تو بیاویزمتا با تو درآمیزم .. شعرمندر بستر
سنگ را ,نه از برای شیشه ,که برای تیشه ساخته انداما ,قلب را ,از جنس شیشه ساخته اند .دریغ خواهد بودکه قلب من ,که شیشه