با این همه انکار ,هستیاکنون ,بودنت را ,بیش از همیشهاحساس می کنماما ,ترس از قضاوتترس از تنها شدنترس از دست دادن ,چه بی رحمانه ,مرا
سرکش…طاغی …اما ,زیباخواستنیدوست داشتنی …هیچ کسی نمی توانست تو را رام کنداما من ,چه عبثچه بی هوده ,فکر می کردم که تو را رام کرده
این خسته ی زخمی ی تنها را ,امشب ,امنیت کدام آغوشی ,پناه خواهد شد !؟یوخلای بی صلیبی هستم که انفجارهای زمین ,در قلبم ,شکل می گیرد…
من ,پرماز حرف هایناگفتهپرمازناگفته هایناشنفته …..!!! اکبر درویش . مهر ماه سال 1391
واژه ها ,افسوسکه در بیان من عاجز شده ایدواژه ها ,دریغکه در بیان کردن من به گل نشسته اید واژه ها ,ای بیهوده هاکه ,مرا
ماه ,کاش ,لقمه ای نان بودیبرای کودکان گرسنه آن گونه ,بیشتر دوستت می داشتمتا این که ,باشیچهلچراغ آسمان …!! اکبر درویش . آذرماه سال 1391
زلزله ای بودیآمدیخانه ام را خراب کردیزندگی ام را ,زیر و زبرو ,…نماندی !! اکنون ,من مانده امکه این بنای ویران را ,چگونه بسازم !!؟
آه ای شانزده سالگی ,ای فصل گمشده ی من ,که هر چه بر سر من آمد ,از همان زمان آغاز شد که در تو مرا
نانم را می دهمآبم را می دهمجانم را می دهماما ,ایمانم را ,هرگز …..ای آزادی ,معتکف خانه ی توامستایش کننده ی تودوستدارتوو همراه تو می
روز دیدار نگاهت روی ابر رقصیدمتا سحر نعره زنان هو کشان چرخیدمبال پرواز گرفتم نغمه ها سر دادمروز دیدار نگاهت شد شب میلادم مطربا نی