ترس ,برادر مرگ است …اکنون ,می ترسم ,تو را ,صدا کنم ..!! …..…..اکنون می ترسم …تو … را … صدا …کنم … هان مرگ ,برادر
ننویسندگی :به خودم می گویم یکی از مهمترین کارهایی که باید بکنیم این است که با سنت های غلط مبارزه کنیم و باورهای کهنه را
ننویسندگی :ساعت 12 و 12 دقیقه از روز 12 ماه 12 سال 12 بعد از 2000می گویند این یک لحظه ی ناب است.. لحظه ای
مرا به بینمن هستمو دوست می دارمآن چنان زیباآن چنان زلالآن چنان شگفتکه نمی توان گفتکه نشاید گفتکه نیاید گفت … مرا به بینو باور
آغوشت ,کدامین شب ,پناه این تن خسته ی من خواهد شدو در کدام لحظه ی ناب ,دستانت ,نوازش خواهد کرد این برهنگی ی احساس مراتا به
دل من ,آن جاستپیش تودل تو ,اما ,در کجا ,می گردد…!!؟ اکبر درویش . تابستان سال 1372 رزن همدان
چه کسی ,سکوت را می فهمد ؟…من او را ,گم کرده امسال هاست .. سالیان ها…پیش از خلقت انساناز ازلپیش از ازلآنگاه که هنوز بود ,
از نگاه نو ,آبستن شده ام !به بین چه فروتنانه ,درد زایمان را ,چون صلیبی ,بر دوش می کشمتا فرزندی به نام عشق را ,به
به من شک کن ولی بگذار بگویم حرف آخر راتو هم با من نبودی یار رفیق و همدل و همپاتو هم بد بودی ای همراه
خودت را ,رها کندر آغوش من هستیاین امن ترین مامن دنیا…سر بر شانه ام بگذارهق هق گریه هایت را ,اندوه سینه ات را ,سنگ صبور