بارها , …زخمی شدمخسته شدماما از پای نیفتادمآزادی از قفس ,این آرزوی دیرینه …اما هر گاه ,از قفسی آزاد شدم ,به اسارت در قفسی دیگر
مرا بنوازبا چشم های بستهاکنون که کوری ,بیماری ی همه گیر جهان ما شده استبه بین ,دریا به موج رسیده استافق به خورشیدمن به تکرار
رویای باکرگی ی مرا ,به زفاف کدام شب می بریای در من ,نهان…من با تو بزرگ می شوماکنون ,جشن دلتنگی را ,به پایان ببرو دست
من در پیله ی چشم های تو ,به کرم های کوچکی ,می اندیشمکه یک روز ,پروانه شدند .باغ را …بهار را … باغ را …بهار
واژه ها ,میرا…واژه ها ,ناتمام …من ,با تو ,تمام می شوم ! اکبر درویش . پاییزی های زمستانی سال 1391
من ,در کوچه های کودکی ,گمشده ام …هنوزهم ,آغوش مادر می خواهمو دست نوازشگر پدرکسی را برای دوست داشتنو همصدایی را ,که دوستم بدارد …
سنگ ,آن گنانه ,سنگ شدکه دست تو ,آن را برداشت و بر شیشه زدو دلم ,که ظریف ترین شیشه ی دنیا بود ,شکست … پیش از
جای خالی ی آغوش تو را ,هیچآغوشیپر نکرد …اکنون ,سال هاستکه آغوش ها را ,تجربه می کنمدر جستجوی آغوش تو … آغوشی که ,هیچ گاه
در بگشایید شتابانباشد که از مزامیر قلب خویشفرا گویم تانبشارتی …به من صعود کنای نخستین وسوسه در منای آغازین کسیکه در من شعف نشاندیدروازه های
با یاد فروغ آن کیستکه روی واژه های من ,گام بر می داردو تحریک می کنداندام های حسی ی مرابا آهی شهوتناکدر قیل و قال روزهاتا