فروغ ,
یک پنجره بود
یک پنجره برای دیدن
دوست بود
دوست گل ها و پروانه ها
دلش برای باغچه می سوخت
و به پرنده ها می اندیشید
پرنده ها ,
آری
اما می دانست که :
پرنده مردنی است
باید پرواز را به خاطر سپرد
می گفت :
چرا باید توقف کنم ؟
راه از میان مویرگ های حیات می گذرد
و همه صدا بود
صدای رستن
صدای شکفتن
و می دانست :
تنها صداست که می ماند .
اما ,
وقتی زمستان آمد
چون آن دو دست سبز جوان
در زیر بارش یکریز برف ,
مدفون شد .
اکنون
بی او
بی پرواز
بی صدا
در فصل توقف
در هجوم بی رحم زمستان
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد …
اکبر درویش . 24 بهمن سال 1391
روز پرواز جاودانه فروغ فرخ زاد