استفراغ
( باز سازی شعر تهوع )
چون پیرمرد سیفلیس گرفته ای
لنگ لنگان خودش را می کشید
انگار کمی پیش تر در جوی آب افتاده ،
بوی لجن می داد
آب دماغش روی لب هایش ریخته بود
و خیره شده بود به استفراغ غذایی که ،
روی پیراهنش ماسیده بود
کش شلوارش در رفته بود
انگار می خواست شلوار از پایش بیفتد
تا پاهای لاغر و چروکیده اش را به نمایش بگذارد
خودش را به سختی روی پاهایش می کشید
با آن ریش های بلند و موهای ژولیده و کثیف …
در برابر زن پتیاره ای
که بدمستی مست های آخر شب را دیده بود
و از دست مستی کتک خورده
و شب در خیابان بی جا و مکان مانده ،
و صدها فحش رکیک در دهانش ماسیده
دلش می خواست همه را جاکش و دیوس کند
و قلوه سنگی بردارد
و شیشه ی مغازه ها را بشکند
یا به سوی اتومبیل قراضه ای که چند جوان در آن نشسته ،
شیشه می کشیدند ،
پرتاب کند
داستان من و زندگی ،
اینگونه است
و اما ،
کدامشان منم
و کدامشان زندگی ؟
نمی دانم !
به راستی که
نه من می دانم
نه زندگی
چیزی وحشتناک تر از این نیست
که ندانی زندگی در برابر تو نشانه گرفته است
آن خنجر خونین اش را
یا تو ،
در برابر زندگی ،
به عجز و لابه افتاده ای
و همه چیز این دنیا ،
کوفت و زهر مارت شده است
باخته ای
باخته ای
همه چیزت را باخته ای
بی آن که بر سر میز قماری نشسته باشی
و روزگارت شده است استمنای درد
در لحظه های فرار و گریز
و هیچ چیز با کره ای وجود ندارد !
بگذریم
بگذریم
این بز نیز گر است
مانند هزاران بز دیگر !!
اکبر درویش . خرداد ماه سال ۱۴۰۳
اگر تمایل دارید و شعرهای مرا دنبال می کنید می توانید مرا در اینستاگرام و توییتر و یوتیوب و بلاگر و لینک این و پین ترست و فیسبوک دنبال کنید . و می توانید نظرات و انتقادات خود را در زیر با ما در میان بگذارید . با سپاس بسیار از دوستان همراه و همدرد