نگاه های به دور دوخته ی من هم ,
به فضای قیری رنگ مذاب حیرت و حسرت رسید
افسوس …
که معجزه ها از کار افتادند
و هیچ صدای ” بخوانید تا استجابت کنم شما را ” ,
در سحرگاه شمع آجین من جار نشد
و سقراط جام زهر را یک جرعه سر کشید !!
روز بیداد فرا رسیده است
من در دادگاهی حضور یافته ام که بیدادگاه قرون وسطی را ,
چه عاشقانه تبرئه می کند…
خلیفه ی من ,
اکنون به بین که مرید تو را به سوی هیمه های آتش می برند
تا حافظه ی هر روز در آتش سوختن را تجربت نماید .
خلیفه ی من ,
به بین عشق تو مرا به کدام ناکجاآباد کشانده است !!؟
دردا ,
مرا به زنجیر کشیده اند
به سیاهچال انداخته اند
به بند کشیده اند
و هر روز سحرگاهان مرا به دار می آویزند
تازیانه ها بر تنم می زنند
تیرهاست که به سوی من نشانه می رود
مرا قطعه قطعه می کنند
به جرم این که در میدان های سرسام آور همه احساس های همه _ متروک با بانگ بلند فریاد کشیدم :
_ اناالحق …
_ اناالحق…
روزگاری ست بس بیرحم
غنچه ها در نطفه ی گل ها موت را لبیک می گویند !
درد من از دشمن نیست
دشمن خود را نیک می شناسم
درد من از دوست است
کسانی که باید تکیه گاه تن تکیده ی من می شدند
نه تنها پای پس کشیدند
که خود ملعبه ی دست دشمن شدند
که خود خیانت کردند .
درد من از دشمن نیست
دشمن کمین گرفته را در روبروی خود می بینم
روزگاری ست بس بیرحم
کرم های ابریشم در پیله های خود می گندند !
باور می کنی
رنجشی که از تو دارم آنقدر گسترده و پیجیده و عمیق است
که با هیچ دست نوازشگر مهربانی از من نمی گریزد !؟
تو چشم های مرا بینا کردی
تو زبان مرا گشودی
تو بر دل من آوازهای عاشقانه ی عروج را خواندی
و لب هایم با قدرت تو باز شد
تا ترانه ی اناالحق را فریاد کند
اکنون بر باد فرمان می دهی
تا این آتش سوزان را شعله ورتر سازد !؟؟
من وضوی خون گرفته ام
به بین با صورت گلگون به سوی تو می آیم
صورتی که با سیلی های بسیاری سرخ شده است
اگر با سرب گداخته شکنجه ام کنند
اگر دهانم را با موم پر کنند
اگر تمام دنیا گرگ های هار شوند
اگر همه مرا تنها بگذارند
اگر تو هم مرا تنها بگذاری
دیگر نمی توانم از این راه که در آن گام گذاشته ام
که تو انتخاب کرده ای
که من انتخاب کرده ام
که با هم انتخاب کرده ایم
گامی به عقب برگردم
اناالحق…
اناالحق…
بگذار آن چنان بسوزم تا همه خاکستر شوم
تا خاکسترم تمام دنیا را فرا گیرد .
1391/5/10