سرکش…
طاغی …
اما ,
زیبا
خواستنی
دوست داشتنی …
هیچ کسی نمی توانست تو را رام کند
اما من ,
چه عبث
چه بی هوده ,
فکر می کردم که تو را رام کرده ام…
مرا به حریم خود راه دادی
و آن گاه ,
که برق غرور و پیروزی ,
در چشمانم درخشیدن گرفت ,
چنان سخت بر زمین زدی ,
که دیگر هیچ گاه ,
یارای برخاستن نداشته باشم
اکنون تو نیستی
و من تنها …
خسته …
سر در گریبان فرو برده ,
به رویاهای همه تا موت پر کشیده ام ,
نگاه می کنم
زندگی بازی بود
اما ,
من ,
بازیگر خوبی نبودم !!
و , …
باختم .
اکبر درویش . سال 1391