کو آن عطش و داغی
بی ساغر و بی ساقی
مستان همه در بندند
جز درد نماند باقی
ای داد و هزار فریاد
از این ظلمت و بیداد
حتی شیون و زاری
دل را نکرد آزاد
بی ساغر و بی ساقی
مستان همه در بندند
جز درد نماند باقی
ای داد و هزار فریاد
از این ظلمت و بیداد
حتی شیون و زاری
دل را نکرد آزاد
فصل کشتن رویاست
فتنه همه جا بر پاست
در مسلخ و قربانگاه
هر خواسته ای بی جاست
ای داد و هزار فریاد
از این ظلمت و بیداد
حتی خواب خورشید هم
دل را نکرد آزاد
مرده ایم هزاران بار
هر لحظه به صد تکرار
از این خفقان شب
تا صبح شود بیدار
ای داد و هزار فریاد
از این ظلمت و بیداد
حتی مرگ در محبس
دل را نکرد آزاد …
اکبر درویش . سال 1392