رویای باکرگی ی مرا ,
به زفاف کدام شب می بری
ای در من ,
نهان…
من با تو بزرگ می شوم
اکنون ,
جشن دلتنگی را ,
به پایان ببر
و دست های مرا ,
که همه تشنه ی هماغوشی ست
در دست بگیر
روز باریدن نزدیک است
و اولین دانه های برف ,
ما را به بلوغ زیستن ,
رهنمون خواهد کرد .
ای عشق ,
آبی های همه روشن
روشن های همه آبی
معبد سال ها اعتکاف من
آن چنان نعره ی دلخراشی سر داده ام
که کوه ها به حال من می گریند
ای آغاز اولین
ای پایان آخرین
خواستن را ,
شمیم بودن من شد
اکنون
با توام :
ای آغازین و واپسین تجربه
لباس حیات بر تن کرده ام
وضو ساخته ام
تا زندگی را نماز گذارم
باشد
که
با تو
به اعتدال برسم .
اکبر درویش . زمستانی های سال 1391