در هفتاد و هشتمین سال میلادش
چه روزگار سرد و سیاهی
مردم ,
در بیراهه ها راه خود را گم کرده بودند
و درد نان ,
تمام ایمان آنان را ,
در سراب جهل
به ورطه ی شک ,
کشانده بود
بیچاره مردم
بیچاره مردم ,
در آرزوی رهایی ,
از قفسی به قفس دیگر کوچ می کردند
و تمام انگیزه های بودن ,
در سقوط شان
به منجلاب ,
رویاهای کاذب شان را ,
در خود ارضایی های بی پایان شان
در کنار ادراک ها و احساس ها ,
تا نوک بینی شان نزدیک می آورد
عشق ,
بوی شهوت گرفته بود
و این را ,
در تمام همخوابی های بی ارضای شان ,
در بکارت های بی فرجام شان
مانند یک مالیخولیایی ی بیمار
در کنار میدان ها و خیابان ها ,
در قلب خود ,
به ودیعه می گذاشتند
هر دست ,
که دست شان را گرفته بود ,
آن ها را از سرابی به گردابی دهشتناک کشیده بود .
خود را گم کرده بودند
و خدا را ,
به انکار حواس خود بخشیده بودند
و چه عبث ,
در های هوی های دیوانه وارشان ,
به دنبال کسی می رفتند
که هیچ گاه نبود
همه ماسک بر صورت داشتند
و پشت این نقاب های فریبنده ,
آن چنان عربده سر می دادند
که دشنه های در دست شان ,
به قلب خودشان فرو می رفت
گاهی کسی فریاد می کشید
گاهی قلندری ,
آن چنان به وجد و شعف می آمد ,
که با رقص خود ,
تن های خسته ی شان را به رقص می آورد
اما افسوس ,
که شب پره ها می سوختند و خاموش می شدند
و هیچ کس نمی دانست
تنها زمانی خورشید طلوع خواهد کرد
که مردمان قبیله ,
دست در دست یکدیگر ,
تا سحرگاهان به کنار آتش ,
رقصان و پایکوبان ,
خورشید را هلهله کنند
خورشید رفته بود
و عشق مرده بود
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین ,
کز قلب ها گریخته است ,
ایمان است .
اکبر درویش . 1391.10.13. مصادف با تولد فروغ فرخ زاد