بث الشکوی (3) 1367.9.27 تهران
شعر , …
ای سنگ صبور من
ای آتش غرور من
و من ,
چه روزهایی را که با تو ,
در شط اندیشه ها ,
در دریای کاغذها ,
سفر کردم
با تو ,
از کوچه های سبز خاطرات ,
از عشق ها و شورها ,
از دردها و رنج ها ,
گذر کردم
و تو ,
همیشه مرهم زخم من بودی
و در عمیق یاس و پریشانی ,
قبله ی روشن من بودی
و آخرین پناه
زیباترین تکیه گاه …
وقتی درمانده می شدم ,
وقتی از همه جا رانده می شدم
وقتی لبریز از شراب عشق می شدم
وقتی تکیده و خراب عشق می شدم
وقتی ندای داد سر می دادم
وقتی سرود حق به سر می دادم ,
تو ,
همه جا با من بودی
هیچگاه مرا تنها نمی گذاشتی
و هر لحظه ,
که به نهایت انفجار می رسیدم
از درد زمان می تکیدم ,
تو اندوه مرا می سرودی
شعر , …
ای سلاح من در دست
ای مرا دلیل هست …
و من ,
هرچه بودم با تو بودم
با تو می سرودم
با تو استوار می شدم
با تو بی قرار می شدم
با تو دوست می داشتم
با تو بر می خواستم
تو ,
هیچگاه نغمه ی عجز مرا سر نمی دادی
همه قدرت اعجاز من بودی
همه شعله ی آغاز من بودی
تو پرواز من بودی
تو آواز من بودی
و , …
اکنون ,
چرا چنین بی وفا شده ای
و در هجوم این درد وحشی ,
که تار و پود مرا سوزانده است ,
چرا از من جدا شده ای ؟
آه ,
تو هم مرا تنها گذاشته ای
تو هم به من پشت کرده ای
و در این دوران ,
که خیل مصیبت از همه سو ,
به من هجوم آورده است
که اندوه جهان ,
قلب مرا شده است پابست ,
تو هم مرا تنها گذاشته ای
تو هم مرا از خود رانده ای
تو هم نغمه ی جدایی را خوانده ای
ای دریغا ,
اینک ,
که بیش از همیشه نیازمند گفتن هستم
اینک ,
که هم پرم از اندیشه
و هم پرم از درد ,
شعر ,
که سنگر من بود ,
مرا بی سنگر ,
در این هجوم بی رحمانه تنها گذاشته است
مرا بی سلاح ,
در برابر این همه مصیبت ,
درمانده و عاجز جا گذاشته است…
دریغا ,
که دیگر شعر هم نمی آید
و نوشتن ,
که همزاد من بود
و تمام خالی های مرا پر می کرد ,
از من گریخته است
تا من بی هیچ جان پناهی ,
در هجوم این سیل خانمانسوز ,
ناتوان و درمانده ,
از پای بیفتم
و شاهد سقوط خویش باشم
تا از نای بیفتم .
اکبر درویش