اطلاعات تماس

تو چشات آفتاب و مهتاب آواز آشتی می خونن
مثل دو یار قدیمی در کنار هم می مونن
واژه ی چشم تو رو هیچ شاعری که نسروده
به قشنگی دو چشمات آخه هیچ چشمی نبوده
می شه چشماتو ببخشی تو به این صوفی درویش
تو به این قلندر شهر که گذشته حتی از خویش

توی دستات باغ خورشید خونه ای قدیمی داره
پر پرواز تا به اوج را واسه دست من میاره
می شه جای مهر به دستات سجده های آشنا کرد
می شه گفت که دستای تو مرهمه برای هر درد
می شه دستاتو ببخشی تو به این ساده ی عاشق
تو به این مرد نجیب که شده عاشق حقایق

رو لبت پر از سروده از امید و از رسیدن
چه خوبه با بوسه ی تو زندگی رو تازه دیدن
بوسه بر لب تو کاشتن از لبات نوید شنیدن
چه خوبه با خنده ی تو سوی امید پر کشیدن
می شه لبهاتو ببخشی تو به این صوفی درویش
تو به این عاشق پاکباز که گذشته حتی از خویش

توی قلب تو حقایق چه عظیمند و عمیقند
شادی و محبت و مهر ساده و خوب و رفیقند
خالی از کینه و رنگه قلب مثل شبنم تو
سوره ی پاکی می خونه نبض قلب مرهم تو
می شه قلبتو ببخشی تو به این ساده ی عاشق
تو به این مجنون عاشق دل سپرده به حقایق

به اشتراک بگذارید:

editor

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *