اطلاعات تماس

بهار بود می آمد

 

امپراطوری اش ،

از ازلیت

تا ابدیت

بر خش و خاشاک ادامه داشت

تا ماهی ها،

بر خلاف جریان آب شنا کردند

و کرم ها ،

پیله ها را شکافتند

تا پروانه شدن را آواز کنند

باور نمی کرد

باور نمی کرد

پرستوها را در قفس می خواست

و می اندیشید که صدای وزغ ها ،

بهترین سمفونی دنیا می باشد

اما دید قفس ها گشوده شد

و پرستوها ،

در آسمان آبی به پرواز در آمدند

و همه با هم ،

یک صدا فریاد زدند:

آه ،

ای خورشید بزرگ

ای خورشید بزرگ

تمام عمر ،

تمام پرده ها را کشیده بود

و جز دیوار ساختن ،

کار دیگری نداشت

می اندیشد که تاریکی

همیشه حاکم خواهد بود

و کجا در خاطره اش خطور می کرد

که در کویرهای بی آب و علف ،

باران ببارد

اما باران بارید

و شقایق ها روئیدند

امپراطوری اش،

دست خوش طوفان شد

وقتی که خورشید تابید

وقتی که آسمان پر از ستاره شد

وقتی که جغد های کور ،

بر زمین سقوط کردند

و دید ،

که در پشت این زمستان هولناک ،

بهار به انتظار ایستاده است

هیچ گاه بهار را دوست نداشت

و حتی گل ها را

و حتی درختان را

و حتی شکوفه ها را

اما بهار ،

پایه های امپراطوری اش را لرزاند

کاخ آمالش فرو ریخت

و از تخت بر زمین افتاد

بهار بود می آمد

بهار بود می آمد !

اکبر درویش ، سال ۱۳۹۹

 
بهار بود می آمد
بهار بود می آمد

 

آیا بهار بود که به راستی می آمد ؟ کدام بهار !؟ سهم ما که همیشه خزان بوده است !

 

گر تمایل دارید و شعرهای مرا دنبال می کنید می توانید مرا در اینستاگرام و توییتر و یوتیوب و بلاگر و لینک این  و پین ترست و فیسبوک دنبال کنید . و می توانید نظرات و انتقادات خود را در زیر با ما در میان بگذارید . با سپاس

 

به اشتراک بگذارید:

editor

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *