وقتی شب آغاز شد مرگ روز آواز شد
زندگی چون خنجر بر تن پرواز شد
من یه هو ترسیدم تو خودم لرزیدم
عطش من را در مسلخ تن دیدم
شوق بودن کم شد زخم _بی مرهم شد
شاخه ها خشکیده صبح _بی شبنم شد
معبر باد بود یا مامن بیداد بود
دشنه ی قربانگاه بر گلوی داد بود
یا هزاران فریاد یا هزار آوار بود
هر کجا آویزان شاخه های دار بود
دست باد با خنجر دست شب با زنجیر
پای من بی همپا دست من بی دستگیر
من ز خود پرسیدم آیا همدردی نیست
جفت همدرد ای داد این زمان دیگر کیست
به که دل باید بست چه کسی با ما هست
چه کسی را باید این زمان شد پابست !!؟
اکبر درویش . پاییز سال 1391 . تهران