درویش … شعری عاشقانه از سی سال پیش 1361
درویشم و درویشم در عشق ز همه پیشم
در راه تو خود باختن این مذهب و این کیشم
این دینم و این آئین آئین من غمگین
عشق تو کنون باشد خنجر به دل ریشم
دیدار تو ای معبود مرهم به همه زخم هاست
از خود به تو کوچ کردن پایان همه غم هاست
دست تو پناهگاهم در غربت پائیز است
این روح من سرکش از تو همه لبریز است
دیوانگی آخر نیست این عشق که به تو دارم
من بود و نبودم را در راه تو بگذارم
بیگانگی آخر چیست با من که دورنگی نیست
ای باور من ای عشق بهتر ز همه خویشم
برخیز و مرا دریاب این عاصی درمانده
جز تو ز همه بیزار اما ز تو هم رانده
دیوار جدایی را بردار ز سر راهم
تا با تو یکی گردم با تو تکیه گاهم
بگذار که نماز خواند این صوفی دل خسته
بر قامت سبز تو با قلبی ز غم رسته
ای بودن تو امید پایان شب تردید
با دوری خود از من تا کی بزنی نیشم
این عشق دگر عشق نیست بالاتر از عشق است
زیرا که به راه تو این دل زهمه بگسست
برخیز و مرا دریاب که تشنه ی ایثارم
می سوزم از این هجران تن تشنه ی دیدارم
دیدار تو ای مقصود پایان شب تیره ست
عشق تو ببین اکنون بر روح و تنم چیره ست
دیوار جدایی را بردار ز میان ما
من را تو بخوان در خویش که عاشق و درویشم
اکبر درویش . زمستان سال 1361 . تهران