در زمان هیچ
نه کسی بود
نه کسی نبود
نه خدا بود
نه خدا نبود
نه رفتن
نه سکون
و …..
باز نگاهی به بالا دوخت
مسافر غریب جاده های همه کویر
در زیر هجوم بی رحمانه ی خورشید
و نقش سراب ها
آب ها …
و بر بالای سرش ,
لاشخورهایی به گرسنگی ی همه ی تاریخ
در پرواز
دیدمش
چنان لاشخوری
که جسدی نیمه جان را ,
به انتظار
لحظه شمار است , …
بوی گوشت شنیده بود
چنگ و دندان نشان می داد
مست خون بود
بر اطرافم تاری تنید
نه راه پیش بود
نه راه پس …
دلم شور جوجکانی را می زد ,
که چمباته زده
فرو می ریختند
و او ,
چه بی رحمانه
خاموشی ام را می خواست …
نگفتی : بخوان !؟
طاقت شنودن صدایم را نداشتی !؟
حاشا…
حاشا..!!
این فتبارک الله بود ؟
تبت یدا !؟
تبت یدا !!؟
بریده باد دستانم
که سیحه ام را
بر لوح قلم زد
تا نمایان سازد
دوزخ دنیا را
قفلی بر دهانم
که از عمیق درد فریاد کشید !؟
کلاغ ها ,
آموخته بودند
که چگونه جسدها در زیر خاک مدفون می شود
و سرب داغ بود
که در دهان فریادها گر می گرفت
می شد تمام الواح را سوزاند
می شد اندیشه ها را آتش زد
کسی که شک می کند ,
عصیان می آفریند
کسی که اطاعت نمی کند ,
فرزند طغیان است
این کویر ,
کور و کرانی را می طلبد
که دست به سینه ,
آماده ی اجرای اوامرند
در زمان هیچ …..
دیدمت
چنان لاشخوری
که جسدی نیمه جان را ,
به انتظار
لحظه شمار است , …
اکبر درویش . آغاز سال 1392 خورشیدی