انفجار …
اکنون تجربه می کنیم
سال های حزن و اندوه را …
سال های شکستن
سقوط…
از پای افتادن …
دو کس را نمی بخشم
خودم را
و خدا را …
که من و خدای من
هر دو دست به دست هم دادیم
تا قهرمانی را
که می رفت
تا بر سکوی افتخاز به ایستد
به پایین بیاوریم
و در برابر عجز به سجده واداریم
هیچ شانسی در کار نبود
زبان من الکن بود
و خدای من ,
گوش هایش را از موم پر کرده بود
اینگونه بود که تمام راه ها به بن بست می رسید
قلبم را از سینه بیرون می آورم
و تقدیم شیر گرسنه ای می کنم
که در لحظه ی مرگ است
و خود بر آستان آرزوهای همه مرده ام
به اعتکاف می نشینم.
اکنون ,
نه خدا را می خواهم
نه خود را
به آرزوی کس دیگری می نشینم
که یافت نمی شود …
اکبر درویش . آبان ماه سال 1391 . تهران