اطلاعات تماس
خدا ,
بر لب آب نشسته بود و 
می می نوشید
آهنگی نواخت
من زاده شدم
آوازی سر داد
تو جان گرفتی
به رقص برخاست
من و تو در آغوش هم شدیم
به شوق آمد
و خنده ای سر داد
و فرزندان مان ,
به جهان بودن ,
گام نهادند …

گذشت
گذشت و مستی پرید
خماری آمد
خدا پشیمان
من خسته
تو دلتنگ
و فرزندان مان ,
به روی هم ,
شمشیر کشیدند
ظلم آغاز شد
ستم پا گرفت
و جز کینه و نفرت
و جنگ و خونریزی ,
هیچ نماند …

یاد باد
روزهای همه مستی
یاد باد !!

اکبر درویش . 28 اردیبهشت سال 1393


به اشتراک بگذارید:

editor

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *