اطلاعات تماس


به ایست
این جا
در همین نقطه
در همین مکان
روزهای گستاخی آغاز شده است

شب چنان سنگین شده است که این شعله ی وحشی
نمی تواند انتظار مرا روشن کند
و انتظارهای خاموش ,
نمی توانند جرقه های انفجار را روشن سازند .

کاش بودی
کاش بود
آن سایه ای که وقتی با من همنشین می شد
جاده ها باز می شد
پروانه ها به پرواز می آمدند
و رفت
و در پشت مه سنگینی گم شد
چراغ ها قرمز شدند
و زمان توقف آغاز شد .

شب ها ,
گرگ ها زوزه می کشند
و گوسفندان ,
در بزم های شان
فال قهوه می گیرند…

کجا هست آن روح سرکش
که آمد
و یکباره مرا بی قرار کرد
آرامش مرا از من گرفت
طوفان به پا کرد
اما نتوانست برود
اما نتوانست برگردد
و ماند
اما سرگردان
اما آواره …

خوشحال باش
دست در دست هم به پایکوبی برخیزیم
اکنون که به ما آزادی را بخشیده اند
اما آزاد نیستیم

پک های عمیق من به سیگار …
باید خود را در جا سیگاری خاموش کنم
باید خود را در جا سیگاری خاموش کنیم !!

به انتظار ماهی ها
به انتظار پروانه ها
و به انتظار گرگ ها
گرگ های گرسنه
گرگ های وحشی ..

آه , من چقدر از سوسک ها بدم می آید
و چگونه می توان در دهان یک موش شاشید
تا کودکی به دنیا بیاید !؟

شرمنده ,
فکر می کنند چون سکوت کرده اند
اکنون با سکوت فریاد می کشند
اما نمی دانند که لال شده اند
و زبان شان ,
طعمه ی گیاهان گوشتخوار شده است !

من باور نمی کنم
بی قراری ی من رنگ سبز نیست
که به توان حاشیه ی مزارع را رنگ زد
تا ملخ ها ,
تا ملخ های موذی
غارت را فراموش کنند

چیزی نیست
تخته پاک کن را بردار
و این حروف درهم نخستین را
که گچ های بیقرار گفتن ,
بر روی تخته سیاه نقش داده اند ,
پاک کن
آن وقت خواهی فهمید که هیچ چیزی نیست
آن وقت خواهی دید که هیچ چیزی نیست
هیچ چیزی نبوده است
و هیچ چیزی نخواهد بود

خمیازه های ممتد
خمیازه های دراز و کشیده
در راستای تحقق بخشیدن به خواب های طولانی
در جامعه ای در انتظار خواب
میان من و شب
میان من و روز
میان من و زندگی
با توقیف کلام
با توقیف بیان
با توقیف عشق
با توفیق شب
در جدال با روز
و هر روز گستاخ تر
هر روز بی رحم تر
هر روز وحشی تر …

گرگ ها چنگ و دندان نشان می دهند
و ما نشسته ایم
و فال قهوه می گیریم
و به جوایز بانک ها می اندیشیم …

چقدر خوب هستی زندگی
وقتی که چشم های مرا می بندی
وقتی که دست و پاهای مرا به صلیب میخکوب می کنی
وقتی که نمی گذاری در بالای گودال سرگردان باشم
آن چنان پاک و مهربان مرا به ته دره پرتاب می کنی
که همچنان که زخمی می شوم
از مهر تو پر می شوم
و آن چنان که در آغوش مرگ فرو می روم
می فهمم که زندگی زیباست

گاهی می گویم :
همه چیز داریم
همه چیز داریم
و وقتی که همه چیز داریم ,
بگذار گرسنه باشیم
بگذار خسته باشیم
آزادی به چه کار ما می آید
در حصار هم می توان زندگی کرد
عدالت چه سودی برای ما دارد
با فقر هم می توان سر بر زمین گذاشت
و به غارت سلام گفت
و به چپاول درود فرستاد
و در زندان زندگی کرد
و اسیر ظلم و جور بود
اما خوشحال
اما خندان
اما شاد
زیرا همه چیز داریم
و وقتی که همه چیز داریم ,
همان بهتر که هیچ چیز نداشته باشیم !!

شنبه ها
یک شنبه ها
دوشنبه ها
سه شنبه ها
چهارشنبه ها
پنج شنبه ها
و باز هم جمعه ها
همه ی روزهای تکراری
همه ی روزهای خسته کننده
همه ی روزهای بیهوده
و روزهای گستاخی ,
در کجای این روزهای تکراری می گنجند !؟

امروز ,
پنج شنبه است
شب جمعه
قابیل برخیز
دوباره دستانت خونی شده است
دوباره خون هابیل دست هایت را رنگین کرده است
مانند تمام پنج شنبه ها
مانند تمام شب های جمعه
که دستانت از خون هابیل سرخ می شد
و تو برمی خواستی
و دست هایت را با آب زمزم می شستی
و پاک می شدی
خالی از هر جنایت
خالی از هر رذالت
و مقدس می شدی
انگار هیچ گاه دست هایت به خون برادر آلوده نشده است
و هیچ گاه پنج شنبه ها
و هیچ گاه شب های جمعه ها ,
بر نمی خواستی تا دست هایت را از خون پاک کنی
و چهار شنبه بود
و سه شنبه بود
و باز شنبه بود
آغاز هفته
آغاز هفته ی روزهای تکراری
آغاز هفته ی روزهای ملال آور
و روزهای گستاخی ,
هنوز به دنیا نیامده بودند
و نبود
هیچ چیز نبود
تنها آدم بود
تنها حوا بود
حتی نه هابیل بود
که جسد به خون غلطیده اش آغاز جنایت باشد
و حتی نه قابیل بود
که خنجری در دستش نشسته باشد
و غار غار کلاغ ها دروغ بود

خیابان های خالی
خیابان های بی انتها
خیابان های بی چراغ قرمز
و خالی از شتاب و هیاهو
و خالی از حرکت …

برف ها را درو کنیم
بادها را بروبیم
دریاها را شنا کنیم
زمین ها را جارو کنیم
فصل دلتنگی تا قیامت ادامه نخواهد داشت
زنده ایم
زیرا نفس می کشیم
می خوابیم
و در آغوش هم عقده های مان را خالی می کنیم

و در آغوش من ,
اگر تا صبحدم قیامت
ساکن بمانی
تا صور اسرافیل دمیده شود
تا ناگهان کوه ها به حرکت در آیند
زمین از هم شکافته شود
دریاها به خروش آیند
و ما در آغوش هم ,
در خروش دریا ,
در قیام قیامت به قیام برخیزیم
عدالت را در سینی ی چای ,
آیا باید با شیر خورد یا با شکر شیرین کرد !؟

رازها …
رازهای دهشتناک
رازهای غریب
رازهای در سینه مانده ,
مانند دمل های چرکین سر باز خواهند کرد
تا چرک و خون همه جا را فرا گیرد

باقی ی این داستان در کجا نوشته شده است
تمام این کتاب را من ورق زدم
تمام صفحات آن سفید بود
سفید سفید
مانند برف
اما من در نوشته های آن غرق شدم
آن گاه هر چه فریاد کشیدم
هر چه دست و پا زدم
هر چه فریاد کمک سر دادم
هیچ دستی به یاری ی من نیامد
گرداب هولناکی مرا در خود گرفت
گردابی که هر لحظه مرا بیشتر در خود می چرخاند
اما نه راه خلاصی بود
نه راه مرگ …

سه شنبه است یا چهار شنبه ؟
آه ,
ای دریغا امروز روز پنج شنبه است
اکنون شب جمعه از راه رسیده است
و قابیل دل شکسته ,
نگران از مرگ برادر ,
بر مزار او زانوی اعتکاف به بغل گرفته ,
باران اشک زمین را خیس کرده است
و شب پایان نمی گیرد
جمعه نمی شود
تا فاتحه خوانی به پایان خود برسد

زمان توقف چقدر طولانی شده است !!

پس مانده ی این روزهای بی سود و ثمر را ,
در سینی ی نقره ,
پیشکش می کنم
و دریغ و درد
که تو این اسب پیشکش شده را ,
به دندان هایش نگاه می کنی !

امروز ,
قابیل در دادگاه ویژه ,
هابیل را محاکمه خواهد کرد
تیتر روزنامه ها را با صدای بلند بخوان
تا آن چه را که بالا می آوری ,
پس مانده ی این استفراغ را ,
بتوانی چون مقاله ای در وزین نامه ها قلم بزنی .

بیست
بیست
بیست
هی پیپ هورا
هی پیپ هورا
هی پیپ هورا …هورا …هورا …
اکنون که نمره های عالی ,
در کارنامه ی تو ثبت شده است
دوران طلایی را جشن بگیر
در روزگاری که هر روز خورشید با نگرانی طلوع می کند
و مردم درمانده ی خالی ز شوق
بی پناهی را
در بی تکیه گاهی
تجربه می کنند
از شرق تا غرب عالم
از جنوب تا شمال گیتی
اضطراب هلهله سر داده است
و در غارهای نمناک ,
زندگی مدفون می شود

و باز پنج شنبه است
و شب جمعه …

و باز پنج شنبه است
و شب جمعه …

و باز پنج شنبه است
و شب جمعه …

قابیل با اندوه ,
بر مزار هابیل نشسته است
و فاتحه می خواند
اکنون او به خوبی می داند که دیگر ,
فاتحه ی همه چیز ,
خوانده شده است !

و باز پنج شنبه است
و شب جمعه …
مانند شب های جمعه های دیگر
مانند پنج شنبه های پنج شنبه های دیگر
روزهای تکراری
روزهای خستگی آور
روزهای آروغ و استفراغ
وقتی که درد تهوع فشار می آورد
آن وقت پس مانده های هر چه را که با اشتیاق بلعیده ای
با لذت نشخوار کرده ای
بالا می آوری
و روزهای گستاخی ,
هنوز قدم به این حیات گیج و مسخره نگذاشته اند

و باز پنج شنبه است
و شب جمعه …

اکبر درویش . 1379.2.25

به اشتراک بگذارید:

editor

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *