تا ,
آن روز آمد که باور کردم
خورشید مهر تو هرگز بر بود من نتابید
و من ,
که زائر ساده ی دریا بودم
به مرداب رسیدم
چه لحظه هایی را بر پشت سر گذاشته ام
تا کتاب ناخوانده ی خویش را ,
از نو بخوانم !
در میان گردباد ,
راه رفتن
در دره ی هول ,
سقوط کردن
و ,
غریبانه به افول خاکستری ی خود نشستن …
من ,
از کجا می آیم که این چنین در برهوت شک گام بر می دارم !؟
خدایا ,
آیا کسی می تواند باور کند که …؟
بغض های ناترکیده ی مرا …
رنج های نادیده ی مرا …!؟
من ,
چه می گویم !؟
اما دلم ,
وسعت بی کرانه ی دریاها را داشت
و تن من ,
می توانست تن پوش هر زخمی ی برهنه ای شود
من آن چنان ساده بودم
که می پنداشتم
با بلوغ خویش
می توانم تا آفتابی ترین تن های پر تحرک ,
همخوابه شوم .
و ,
عشق را …
عشق را …
عشق را …
چه سال ها بر کعبه ی عشق ,
طواف کردم
بوسه ها دیدم
بوسه هاچیدم
و در زورق شفاف نگاه ها ,
سفر کردم .
و ,
عشق را …
که هر چه من زخم خوردم ,
از عشق بود و بس …
آیا دوباره کودکی ,
در عطش غریبانه ی خویش ,
فریاد خواهد زد :
آب ؟
آب ؟
بابا آب داد !؟
آیا دوباره لب هایی ,
در گرسنگی ی لحظه های احساس ,
داد خواهد زد :
نان ؟
نان ؟
مادر نان داد !؟
آیا درخت بودن من
بار خواهد داد ؟
بار…؟
بار…؟
همیشه از آن چه می ترسیدم بر سرم می آمد .
من ,
چه وسعتی را در آغوش ها آرزو می کردم
و به چه گندابی رسیدم !
دریغ …
دریغ …
ای لحظه های تبلور موت , مرا دریابید
وقتی که مردی بی چتر ,
در میان باران راه می رود
و طوفان یگانه پناه او می شود
مردی تنها
مردی بی خویش ,
که ناشناخته و متروک ,
در جاده ی ابتذال
تا ورطه ی انحراف
سقوط کرد
هر چند ساده بود
هر چند عاشق بود
اما ,…
تنها بود
نه دست نوازش پدر را آفتاب دیده بود
نه لالائی ی عشق را از مادر ,
مهتاب شنیده بود
ای لحظه های تبلور موت , مرا دریابید
وقتی که رسولی از خطه ی ایمان ,
گرسنه شد
و به برهوت نان نشست
و آیه های یاس ,
سوره ای در راه شد .
وای ,
این زندگی چرا به پایان نمی رسد ؟
چرا در پس هر شب ,
باز صبحی دیگر سر بر می کشد؟
من خسته ام
من آنقدر خسته ام که دیگر هیچ دستی ,
نمی تواند دست مرا بگیرد
من تشنه ام
من آنقدر تشنه ام که دیگر هیچ چشمه ای ,
نمی تواند مرا سیراب کند !!
فردا آیا کسی خواهد آمد
که در سفره ی دل خویش
نان خود را با من قسمت کند؟
فردا آیا کسی خواهد آمد
که در آغوش گرم خویش
آب خود را با من تقسیم کند ؟
من آنقدر تشنه ام
که دیگر هیچ چشمه ای مرا سیراب نمی کند !
چه روزهایی بودید
ای روزهای من
و من چه ساده بودم که فریب شما را خوردم
اما ,
هر چه داشتم
از من گرفتید
هر چه ساختم ,
ویرانه کردید
و مرا در جبری قیری رنگ
راهی ی کوچه های بن بست کردید
چگونه بگویم شما با من چه کردید
وقتی که حروف الفبا ,
رنگ باخته است !؟
باز آیا ,
سر بر شانه ای خواهم گذاشت
تا گریه های درد سر دهم
و در سیل نوازش ها
آرام شوم ؟
باز آیا ,
بوسه ای را از سر مهر
بر لب های خود خواهم داشت
تا در آتش خواستن ها
گرم شوم ؟
و چه کس می تواند باور کند
قصه ی مردی را ,
که عاشقانه
دل در هوای اوج داشت
اما ,
سقوط کرد
اما ,
غریبانه
از گرداب موج سر بلند کرد !؟
تمام بودن مرا ,
هراس گرفته است
من می ترسم
من مانند کودکان
در کوچه های شب ,
از سایه های دهشت
می ترسم
و , …
کیست که اکنون ,
چون سایه ,
در پشت سر من راه می پیماید
تا نهایت درد خویش را
بر من ودیعه دهد ؟
و چه کسی می تواند باور کند
قصه ی مردی را ,
که در کوچه های کودکی ,
سر در دنبال خدا داشت
اما ,
یکباره زخمی
یکباره از پای افتاده ,
خود را در برهوت حیرت یافت
و از خود نیز جدا شد !؟
من ,
دیگر نمی توانم تحمل کنم
مرا طاقتی نمانده است
چرا انعقاد آب را ,
در تن خورشید آواز ندادند
تا آن ستاره ی کوچک
که همیشه فقط به دور خورشید می چرخید ,
در کوره ی ظلمت افتاد
و …شکست !؟
چرا امتداد آب را ,
در کویر مسکن دادند !؟
و ,
کودکی که یک روز ,
بر روی آب ها راه می رفت
با فواره ها پرواز می کرد
و خورشید را ,
قبله ی حاجات قرار داده بود ,
یکباره از خواب پرید
ناگاه …
حالی دیگر ,
احساسی دیگر ,
انگار پر گرفته بود
مست بود
از گرمای هستی , لبریز …
و چون چشم باز کرد
یکباره ,
آفتاب بلوغ را زیارت نمود
و بعد از آن ,
هر چه کشید از هشیاری بود
هر زخم که خورد از بیداری بود
و آتش بلوغ ,
که رنگین ترین لحظه ی زندگی اش بود
او را سوزاند
او را خاکستر کرد
بعد از آن ,
هر چه درد بود بر دوش او سنگین شد
و دلش ,
خانه ی ابرهای وهمگین شد
خنجر خورد
و ,
هر روز ,
بارها و بارها مرد …
و کودکی که یک روز ,
همپای پروانه ها بود و هم اندازه ی گنجشک ها ,
بزرگ شد
و خود را ,
در خانه ی گرگان دید .
و ,
برگی از شاخه جدا شد .
اکبر درویش . 1367.4.11 . تهران