شاید
شاید … !
شب شکستن ،
من روی پله ها نشسته بودم
رو به سراب
رو به سردابی که ،
تا عمق زمین فرو می رفت
چه می دانستم
چه می فهمیدم
فریب خورده بودم
و باور نمی کردم
کجا شب به شب رسید
که من طلوع خورشید را ،
حتی نتوانستم
در نقاشی هایم ،
زیارت کنم !؟
باد می وزید
طوفان شده بود
شاید … !
ولی چه شاید بی بایدی
بی پایان
و بود
دیدم
راه را اشتباه رفته بودم
باید از پله ها بالا می رفتم
اما گیج بودم
اما منگ بودم
تا آن جا ،
که تا پایین سقوط کردم
و داستان من ،
داستان کسی شد
که پنبه ها را می لیسید
و از آن حلقه ی دار می بافت
تا خود را حلق آویز کند !
هر روز ،
کسی لگد به این صندلی زیر پایم می زند
طناب به دور گردنم ،
محکم و محکم تر می شود
اما هنوز ،
دست هایی دوباره ،
صندلی را به زیر پای من می گذارد
خسته ام
آن چنان خسته
ناامید
مایوس ،
که دیگر پاهایم ،
رمق بالا رفتن از پله ها را ندارد
و باور نمی کنم
شاید در آن بالا
در آن بالاها ،
شاهد این اتفاق نایاب باشم
که شب ،
بساطش را ،
دارد جمع می کند
و خورشید می خواهد طلوع کند
شاید … !
ولی چه شاید بی بایدی !
اکبر درویش . ۳۰ آبان 1400
از اکبر درویش
این شعر در تاریخ آبان ماه سال 1400 توسط اکبردرویش سروده شده و امیدواریم مورد توجه دوستان قرار گیرد در قسمت پایین میتوانید نظرات خود را با ما در میان بگذارید! ما را در اینستا گرام دنبال کنید
اگر تمایل دارید و شعرهای مرا دنبال می کنید می توانید مرا در اینستاگرام و توییتر و یوتیوب و بلاگر و لینک این و پین ترست و فیسبوک دنبال کنید